طعامى مختصر وجمعیّتى انبوه از کارگران
مرحوم قطب الدّین راوندى در کتاب خرایج خود حکایتى را ایراد نموده است که از چندین جهت با اهمّیت و ارزنده مى باشد:
جابر بن عبداللّه انصارى گوید: احزاب و قبیله هاى عرب بر علیه پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، متّحد شدند و تصمیم بر جنگ و مقاتله با آن حضرت را گرفتند، حضرت در این زمینه با اصحاب و یاران خود مشورت نمود.
در این لحظه سلمان اظهار داشت : یا رسول اللّه ! هنگامى که دشمن بر شهرهاى عَجَم هجوم آورد، اطراف شهرهاى خود را خندق حفر مى کنند تا جنگ و ستیز از جوانب مختلف نباشد و دشمن نتواند از هر سو به آن ها هجوم آورد؛ در این هنگام خداوند متعال وحى فرستاد که پیشنهاد سلمان اجراء گردد.
سپس حضرت رسول ، اطراف شهر مدینه را جهت حفر خندق خط کشید و افراد را به گروه هاى دَه نفره ، دسته بندى نمود و به هر گروه دَه ذراع (59) سهمیه داد تا خندق را حفر نمایند.
جابر گوید: پس از گذشت یک روز از حفر خندق به سنگ بسیار بزرگ و سختى برخورد کردیم ، که براى افراد جابجائى و یا شکستن آن امکان پذیر نبود، رفتم تا به حضرت این خبر را گزارش دهم .
ناگاه حضرت را در حالى که سنگى بر شکم خود بسته و رو به سمت آسمان بر کمر خوابیده بود، مشاهده کردم ؛ و همین که در جریان پیدایش سنگ قرار گرفت ، حرکت نمود و کنار آن سنگ آمد و مقدارى آب ، داخل دهان خود کرد و بر سنگ پاشید؛ و سپس کلنگ را گرفت و ضربه اى در وسط سنگ نواخت که جرقّه اى از آن ظاهر گشت و از نور آن ، تمام ساختمان ها و شهرهاى یَمَن مشاهده گردید.
بعد از آن ضربه اى دیگر کوبید که مسلمان ها از نور جرقّه آن ، شهرها و ساختمان هاى عراق و فارس را دیدند؛ و چون سوّمین ضربه را زد، سنگ شکست و متلاشى گردید؛ پس از آن ، حضرت خطاب به مسلمان ها کرد و فرمود: در هر جرقّه چه دیدید؟
وقتى مسلمانان مشاهدات خود را مطرح کردند، آن حضرت فرمود: آنچه را مشاهده نمودید، خداوند براى شما مى گشاید و در قلمرو مسلمین قرار مى گیرد.
سپس جابر افزود: ما در منزل حدود یک من جو و یک گوسفند مادّه داشتیم ، به خانه آمدم و به همسرم گفتم : رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را دیدم که از گرسنگى ، سنگى بر شکم خویش بسته بود، بر خیز تا جوها را آرد کنیم و نان بپزیم ؛ و گوسفند را سر ببریم و آبگوشتى تهیّه کنیم و ایشان را دعوت نمائیم .
همسرم گفت : برو حضرت را آگاه ساز و چنانچه اجازه فرمود بیا تا تا طعامى را براى ایشان مهیّا سازیم ؛ و چون نزد حضرت آمدم و جریان را بازگو کردم ، فرمود: در منزل چه دارى ؟
عرضه داشتم : حدود یک من جو و یک گوسفند مادّه آماده داریم .
فرمود: آیا با همراهانم بیایم و یا تنها؟
و من چون دوست نداشتم بگویم که شما تنها تشریف بیاورید، گفتم : با هرکس که دوست دارید تشریف فرما شوید؛ و فکر کردم که فقط علىّ بن ابى طالب علیه السلام را به همراه مى آورد.
بنابر این به خانه برگشتم و به همسرم گفتم : رسول خدا صلوات اللّه علیه تشریف مى آورد، تو جوها را آماده کن و من هم گوسفند را؛ همین که طعام آماده شد، نزد حضرت آمدم و اظهار داشتم : یا رسول اللّه ! غذا آماده است .
سپس پیامبر خدا کنار خندق ایستاد و با صداى بلند فرمود: اى مسلمان ها! جابر بن عبداللّه انصارى را براى صرف غذا اجابت نمائید.
پس تمام کارگرهاى مهاجر و انصار حرکت کردند و در بین راه ، هر مسلمانى را که مى دیدند، او را نیز همراه خود مى آوردند.
من با خود گفتم : این جمعیّت انبوه را نه منزل ما گنجایش دارد و نه طعام مختصر کفایت مى کند، لذا سریع به منزل آمدم و خبر حرکت آن جمعیّت انبوه را براى همسرم گزارش دادم ؛ همسرم در پاسخ گفت : آیا پیامبر خدا را از مقدار طعام آگاه ساخته اى ؟
گفتم : بلى ، پس همسرم اظهار نمود: هیچ ناراحت نباش و حضرت مى داند که چه کند.
وقتى آن جمعیّت جلوى منزل رسیدند، حضرت دستور داد تا همه افراد بیرون منزل بنشینند و خود حضرت به همراه علىّ علیهماالسّلام ، وارد شد و نگاهى در تنور نان کرد و آب دهان خود را داخل تنور انداخت و سر دیگ غذا را برداشت و نگاهى در آن نمود.
سپس به همسرم فرمود: نان ها را یکى ، یکى از تنور درآور و به من بده ؛ و چون حضرت یکى از نان ها را گرفت و با حضرت علىّ علیه السلام آن را تکّه تکّه کردند و داخل ظرف ریختند تا پُر شد و مقدارى گوشت و آبگوشت روى آن ریخت و فرمود: افراد ده نفر، ده نفر وارد شوند.
و من در کمال حیرت مشاهده مى کردم که افراد مى آمدند و از آن طعام میل مى کردند سیر مى شدند و از غذا چیزى کم نمى شد، بعد از آن که تمامى افراد غذا خوردند و رفتند، فرمود: بیائید خودمان هم بخوریم ، پس من با حضرت رسول و علىّ، سلام اللّه علیهما از آن غذا خوردیم ؛ و چون خواستیم از منزل بیرون رویم به برکت حضرت چیزى از غذا کم نشده بود.(60)
توبه نَبیره شیطان و ارتباط با انبیاء
حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه علیهم حکایت فرماید:
روزى پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله در بین کوه هاى مکّه قدم مى زد، چشمش افتاد به مردى بلند قامت ، به او فرمود: تو از جنّیان هستى ، اینجا چه مى کنى ؟
گفت : من هام فرزند هیثم فرزند قیس فرزند ابلیس هستم .
حضرت فرمود: بین تو و ابلیس دو پدر فاصله است ؟
گفت : آرى ؛ فرمود: چند سال عمر کرده اى ؟
پاسخ داد: به مقدار عمر دنیا، آن روزى که قابیل ، هابیل را کشت ، من نوجوان بودم و مى شنیدم که آن دو چه مى گویند؛ و کار من این بود که بین افراد تفرقه و دشمنى ایجاد مى کردم ، و بر بام خانه ها و سر دیوارها مى رفتم و شور و شیون به راه مى انداختم ، و سعى داشتم که افراد صله رحم نکنند، نیز خوراک و طعام انسان ها را فاسد مى گرداندم .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: کارهاى بسیار زشت و خطرناکى را انجام داده اى .
هام گفت : مدّتها است توبه کرده ام و توسّط حضرت نوح علیه السلام هدایت گشتم و سوار کشتى او شدم ، من همراه حضرت هود علیه السلام ، در مسجد هنگام عبادت با دیگر مؤ منین حضور داشتم ، و با حضرت إ لیاس علیه السلام در جریان ریگ هاى بیابان بودم ؛ و آن هنگامى که خواستند حضرت ابراهیم علیه السلام را در آتش بیندازند حضور داشتم ؛ و چون خواستند حضرت یوسف علیه السلام را به چاه افکنند کنارش بودم ، او را در بغل گرفته و آهسته در چاه نهادم ، هچنین در زندان ، مونس و همدم او بودم .
و نیز مدّتى با حضرت موسى علیه السلام بودم و مقدارى از تورات را به من تعلیم نمود و فرمود: چنانچه حضرت عیسى را ملاقات کردى ، سلام مرا به او برسان ، و حضرت عیسى علیه السلام مقدارى از انجیل را به من تعلیم داد و سپس فرمود: سلام مرا به حضرت محمّد صلّى اللّه علیه و آله برسان .
پس یا رسول اللّه ! سلام حضرت عیسى بر تو باد.
رسول خدا صلوات اللّه علیه فرمود: سلام خدا بر او باد و نیز سلام بر تو که سلام رسان هستى ، اى هام ! چنانچه خواسته اى دارى ، بگو؟
هام گفت : آرزوى من آن است که خداوند تو را براى هدایت و نجات امّت نگه دارد و این که امّت ، صادقانه مطیع وصىّ و خلیفه ات باشند، چون که امّت هاى گذشته به جهت مخالفت و دشمنى با اوصیاى پیغمبرانشان هلاک شدند و تقاضاى دیگر من آن است که مقدارى از قرآن را به من بیاموزى تا در نماز بخوانم .
حضرت رسول به امام علىّ علیهماالسّلام فرمود: یا علىّ! هام راتعلیم ده و با او مدارا کن .
هام اظهار داشت : یا رسول اللّه ! این شخص کیست ؟ تا همدم او باشم ، چون جنّیان فقط تابع پیغمبر و یا خلیفه او هستند.
حضرت فرمود: اى هام ! خلیفه دیگر انبیاء چه کسانى بودند؟
گفت : خلیفه آدم فرزندش شیث بود، خلیفه نوح سام ، خلیفه هود یوحنّا پسر عموى هود بود و خلیفه ابراهیم اسماعیل ، خلیفه اسماعیل اسحاق ، خلیفه موسى یوشع ، خلیفه عیسى شمعون ، و این ها خلیفه پیغمبران خود گشتند، چون زاهدترین افراد نسبت به دنیا و راغب ترین آن ها در آخرت بودند.
پیامبر خدا فرمود: در کتاب هاى آسمانى چه کسى خلیفه من معرّفى شده است ؟ گفت : در تورات ، شخصى به نام ((ایلْیا)) ذکر شده ؛ پس حضرت فرمود: این شخص ، همان ((ایلیا)) است ؛ و یکى از نام هاى دیگر او، حیدر است .
سپس هام بر حضرت علىّ علیه السلام سلام کرد.
پس از آن حضرت علىّ علیه السلام بعضى از سوره هاى قرآن را به هام نبیره شیطان تعلیم نمود.(61)
صدقه و اَفعى همراه یهودى
حضرت ابا عبداللّه ، امام جعفر صادق صلوات اللّه و سلامه علیه حکایت فرماید:
روزى پیامبر عالى قدر اسلام ، حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، در جمع اصحاب و یاران خود نشسته بود، که یک نفر یهودى از نزدیکى حضرت و اصحابش عبور مى کرد، خطاب به رسول خدا کرد و گفت : سام علیک .
رسول خدا، در پاسخ به آن یهودى اظهار نمود: و علیک .
بعضى از اصحاب گفتند: یارسول اللّه ! یهودى آرزوى مرگ براى شما کرد و گفت : سام علیک ، یعنى ؛ مرگ بر تو باد.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله فرمود: من نیز همانند او جوابش را پاسخ دادم ؛ و سپس افزود: این مرد یهودى امروز به وسیله مار سیاهى افعى کشته خواهد شد.
و چون عصر همان روز فرا رسید، یهودى در حالى که مقدارى هیزم با طناب بسته بود و آن ها را جهت فروش بر پشت خود حمل کرده بود از بیابان بازگشت ، پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله نیز در همان محلّ با عدّه اى از همان افراد نشسته بود که چشمشان بر آن یهودى افتاد، حضرت به او فرمود: بار هیزم را زمین بگذار، همین که هیزم ها را زمین نهاد وطناب را باز کرد، مار بزرگى را در بین هیزم ها بى حال وبى حسّ مشاهده کرد.
حضرت به او خطاب کرد و فرمود: امروز چه کار خیرى کرده اى ؟ گفت : کارى نکرده ام ، مگر آن که دو عدد نان همراه خود داشتم یکى از آنها را خوردم و دیگرى را به فقیرى صدقه دادم .
حضرت رسول فرمود: خداوند متعال ، بلا را به وسیله آن صدقه از تو برطرف کرد و پس از آن اظهار داشت : صدقه انواع بلاها را از انسان برطرف مى گرداند.
سپس یهودى اسلام را پذیرفت و شهادتین را بر زبان خود جارى نمود؛ ومسلمان شد(62).
مسابقه و کُشتى با چوپان
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله مدّتى پس از آن که به رسالت و نبوّت مبعوث شد، روزى از شهر مکّه به سوى ابطح خارج گشت ، در بین راه چوپانى بیابان نشین را دید که مشغول چرانیدن گوسفندان خود مى باشد.
و این چوپان در بین افراد آن منطقه از جهت زور و نیروى جسمى مشهور بود، همین که آن حضرت نزدیک او رسید، چوپان عرضه داشت : آیا حاضرى با من کشتى بگیرى و زور آزمائى کنیم ؟
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله اظهار نمود: تو قدرت وتوان مسابقه با مرا ندارى ، چوپان اظهار داشت : قول مى دهم اگر من برنده نشدم یک گوسفند براى تو باشد.
حضرت پذیرفت و چون با یکدیگر کشتى گرفتند پیامبر خدا صلوات اللّه علیه ، چوپان را بر زمین زد و در مسابقه کشتى برنده گردید، چوپان از جاى خود برخاست و گفت : آیا حاضر هستى یک بار دیگر با هم کشتى بگیریم ؟
حضرت فرمود: مطمئن باش که تو برنده نمى شوى .
چوپان با غرور تمام گفت : اگر تو برنده شدى ، یک گوسفند دیگر از گوسفندان من براى تو باشد.
پس یک بار دیگر آن دو نفر مشغول کشتى گرفتن شدند؛ و چوپان تمام نیرو و توان خود را به کار گرفت ولى در مقابل آن حضرت نتوانست هیچ کارى انجام دهد ورسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دوباره او را بر زمین انداخت .
هنگامى که از جاى خود برخاستند، چوپان عرضه داشت : یا رسول اللّه ! تا کنون کسى نتوانسته بود در مقابل قدرت من دوام بیاورد مگر تو، پس حقّ با تو است ، اکنون اسلام خویش را بر من اعلان نما.
و چوپان ، قهرمانِ شکست خورده ، مسلمان شد حضرت دو گوسفند خود را به او بخشید و رفت .(63)
هیزم ها و مقدار گناهان
محدّثین و موّرخین به نقل از امام جعفر صادق علیه السلام حکایت کرده اند:
روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله به همراه عدّه اى از اصحاب خود به بیابان کویرى بدون گیاه و درخت رهسپار شدند.
هنگامى که به آن جا رسیدند، رسول خدا به همراهان خود دستور داد هر کدام مقدارى هیزم بیاورید.
اصحاب گفتند: یا رسول اللّه ! در این بیابان کویر که چوب و هیزم پیدا نمى شود.
حضرت فرمود: هر یک از شما به هر مقدار که مى تواند باید هیزم بیاورد.
امام صادق علیه السلام افزود: اصحاب حضرت رسول همه پراکنده شدند، بعد از گذشت ساعتى ، هر یک مقدارى هیزم پیدا کرده ، آوردند و در حضور حضرت ختمى مرتبت روى هم ریختند؛ و در نتیجه مقدار بسیار زیادى هیزم روى هم انباشته گردید.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله نگاهى نمود و اظهار داشت : بدانید که گناهان نیز به همین شکل زیاد و روى هم انباشته مى گردد، سپس آن حضرت به عنوان موعظه و نصیحت ، خطاب به حاضرین نمود و فرمود:
مواظب حرکات خویش باشید و حتّى از گناهان کوچک نیز خود را برهانید، (چون ذرّه ، ذرّه جمع گردد و انسان را روسیاه مى گرداند).
و سپس افزود: بدانید که تمام حرکات شما چه کوچک و چه بزرگ مورد توجّه خداوند متعال است و همه آن ها در نامه اعمال ثبت مى گردد، همان طورى که خداوند در قرآن حکیم فرموده است : ما تمامى اعمال و کارهاى شما را محاسبه خواهیم کرد.(64)
عبادت همراه با ولایت
سلمان فارسى حکایت مى نماید:
روزى در حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله نشسته بودیم که ناگاه شخصى بیابان نشین از طایفه بنى عامر وارد شد؛ و پس از سلام اظهار داشت : یا رسول اللّه ! ماءمورى از سوى حضرتعالى آمد و ما را به اسلام و نماز، روزه و جهاد در راه خدا دعوت کرد و چون دیدیم کارهاى خوب وپسندیده اى است پذیرفتیم .
سپس آن مأ مور، ما را از زنا، دزدى ، غیبت ، تهمت و دیگر کارهاى زشت نهى کرد و ما نیز اجتناب کردیم .
پس از آن گفت : واجب است که دوستدار دامادت - و پسر عمویت علىّ بن ابى طالب باشیم ، علّت آن چیست ؟
آیا آن هم عبادت است ؟!
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، فرمود : به پنج علّت واجب است دوستدار و تابع او باشید:
اوّل آن که بعد از جنگ بدر نشسته بودم که جبرئیل امین نازل شد و اظهار داشت : خداوند، سلام مى رساند و مى فرماید: کسى را دوست ندارم ، مگر آن که دوستدار علىّ باشد و کسى را دشمن ندارم مگر آن که دشمن او باشد.
دوّم آن که در جنگ اُحد بعد از دفن عمویم حمزه نشسته بودم که جبرئیل آمد و گفت : خداوند مى فرماید: نماز را جز بر بیماران ؛ وروزه را جز بر بیماران مریض و مسافران ؛ و حجّ را جز بر فقراء ومستمندان ، و زکات را جز بر تهى دستان واجب کردم .
ولیکن دوستى علىّ بن ابى طالب را بر تمامى افراد مکلّف ، در هر حالى که باشند، واجب نموده ام .
سوّم آن که خداوند متعال براى هر چیزى سیّد و سرورى قرار داد، مانند آن که قرآن را سرور تمامى کتاب هاى آسمانى ؛ و جبرئیل را سرور ملائک ؛ و مرا سرور تمامى پیامبران ؛ و علىّ را سرور همه اوصیاء قرار داد، پس دوستى من و دوستى علىّ، سرور تمامى عبادات و طاعات خواهد بود.
چهارم آن که خداوند محبّت علىّ را در قلب مؤ منین مستقرّ نموده است .
پنجم آن که جبرئیل خبر داد که روز قیامت ، جایگاه من و علىّ کنار عرش الهى خواهد بود.(65)
خیانت یک زن
پس از آن که قضیّه جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت ، طبق دستور پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودى به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرْحَب باشد برّه اى کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش کرد.
زن یهودى پیش از آن که برّه را تحویل دهد از اصحاب سؤ ال کرد که پیغمبر خدا کجاى گوسفند را بهتر دوست دارد؟
اصحاب در جواب آن زن ، اظهار داشتند: پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد.
پس آن زن یهودى تمامى برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصا دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوى حضرت و یارانش نهاد.
حضرت مقدارى از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است .
پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله آن زن یهودى را احضار کرد و به او فرمود: چرا چنین کردى ؟
او در جواب گفت : براى آن که من با خود گفتم : اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبى نمى رسد وگرنه از شرّ او راحت مى شویم .
و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید،. ولى پس از آن جریان ، حضرت به طور مکرّر مى فرمود: غذاى خیبر مرا هلاک ؛ و درونم را متلاشى کرده است .(66)
روایات در چگونگى شهادت و مسموم شدن آن حضرت متفاوت است ، لیکن آنچه در تاریخ و احادیث آمده است و به طور قطعى از آن استفاده مى شود این است که حضرت به وسیله زهر مسموم و به شهادت رسید.
در برخى از کتب وارد شده است که امام صادق علیه السلام فرمود: آن دو نفر زن حفصه و عایشه حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله را مسموم و شهید کردند.(67)
قبول وصایاى رسول خدا
حضرت باقر العلوم علیه السلام حکایت فرماید:
در آخرین روزهاى عمر پر برکت پیامبر گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، در همان بیمارى و ناراحتى که در اثر زهر وارد شده بود و منجر به شهادت حضرتش گشت ، امام علىّ علیه السلام کنار بستر رسول خدا حضور داشت و سر مبارک آن حضرت را بر زانوان خود نهاده بود.
و مهاجرین و انصار در منزل آن حضرت حضور داشتند و برخى از ایشان اطراف بستر آن بزرگوار حلقه زده بودند که ناگهان چشم هاى نازنین خویش را گشود و خطاب به جانشین خود امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام کرد و فرمود: برادرم ! آیا وصیّت مرا مى پذیرى ؟
و وعده ها و توصیه هاى مرا انجام مى دهى ؟
امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام در پاسخ ، اظهار داشت : بلى ، یا رسول اللّه ! و شروع به گریستن کرد به طورى که از شدّت گریه و غم و اندوه نزدیک بود بیهوش گردد.
پس از آن رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله به بلال فرمود: اى بلال ! شمشیر و کلاه خود و زره و اسب و شتر و پارچه اى که در هنگام عبادت بر شکم خود مى بستم بیاور.
پس بلال حبشى دستور حضرت را اطاعت کرد و آن وسایل را به حضور ایشان آورد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به امیرالمؤ منین علیه السلام فرمود: یا علىّ! این وسایل و اسباب ، مختصّ تو است ، آن ها را بردار و به خانه ات بِبَر، که پس از من بر تو مضایقه نکنند.
لذا امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام آن وسایل را برداشت ؛ و در حضور حاضران بر چشم و سر خود مالید و سپس آن ها را به خانه خود برد.(68)
چگونگى وفات پیامبر صلّى اللّه علیه و آله
محدّثین و موّرخین به نقل از حضرت باقر العلوم علیه السلام حکایت کرده اند:
هنگامى که بیمارى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شدّت یافت ، شخصى اجازه ورود بر آن حضرت را خواست ؛ و امام علىّ علیه السلام از منزل رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله بیرون آمد و به آن شخص فرمود: چه حاجتى دارى ؟
آن شخص عرض کرد: مى خواهم به حضور رسول خدا وارد شوم .
امام علىّ علیه السلام اظهار نمود: چون حضرت سخت بیمار مى باشد، اکنون نمى توانى به حضور حضرتش برسى ، خواسته ات را به من بگو؟
آن شخص عرض کرد: چاره اى نیست مگر آن که بر ایشان وارد شوم ، علىّ علیه السلام به درون منزل مراجعت نمود و از پیغمبر خدا صلّى اللّه علیه و آله براى ورود آن شخص ، اجازه خواست وحضرت رسول اجازه فرمود.
هنگامى که آن شخص وارد منزل گردید و کنار بستر حضرت نشست اظهار داشت : اى پیامبر خدا! من ماءمور الهى براى شما هستم .
پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود: از کدام دسته اى ؟
آن شخص پاسخ داد: من ملک الموت مى باشم ، خداوند تو را مخیّر ساخته است بین این که ملاقات خدا و مرگ را بپذیرى و یا آن که در دنیا باقى بمانى .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: مرا مهلت بده تا جبرئیل نازل گردد و با او مشورت نمایم ؛ چون جبرئیل نازل شد، عرض کرد: اى محمّد! آخرت براى تو بهتر خواهد بود.
و لذا حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ملاقات با خدا و ترک دنیا را برگزید.
جبرئیل از عزرائیل تقاضا نمود: عجله نکن و اندکى صبر نما تا من به سوى پروردگارم بروم و مراجعت نمایم .
عزرائیل اظهار داشت : خیر، اجازه ندارم و در همان لحظه روح مقدّس آن حضرت به ملکوت اءعلى پرواز نمود.(69)
کمک دهنده هاى نورانى
آخرین سفیر و رسول الهى ، حضرت محمّد بن عبداللّه صلّى اللّه علیه و آله ، در آخرین روزهاى عمر پر برکت خود، خلیفه اش امیرالمؤ منین علىّ بن ابى طالب علیه السلام را کنار بستر خویش خواند و پس از توصیه هائى پیرامون مسائل مهمّ در امور مختلف ، فرمود: یا علىّ! تنها کسى که مرا غسل مى دهد تو هستى .
حضرت علىّ بن ابى طالب علیه السلام اظهار داشت : فدایت گردم ! آیا من به تنهائى توان غسل دادن جسد مطهّر شما را دارم ؟
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: جبرئیل علیه السلام مرا به این موضوع دستور داد و او هم از خداوند متعال چنین دستورى را گرفته بود.
حضرت علىّ علیه السلام اظهار داشت : یا رسول اللّه ! چنانچه به تنهائى توان غسل شما را نداشتم ، آیا مجاز هستم که از شخص دیگرى کمک بگیرم ؟
در این موقع جبرئیل علیه السلام به پیامبر خاتم خطاب کرد: اى محمّد! به علىّ بفرما: که خدایت تو را سلام مى رساند و دستور مى دهد: خودت باید پسر عمویت رسول خدا را غسل دهى .
و این سنّت الهى است که پیغمبر را فقط خلیفه او غسل مى دهد.
پس از آن پیغمبر خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: اى علىّ! توجّه داشته باش که تو تنها نخواهى بود؛ زیرا کمک دهندگانى از طرف خداوند رحمان خواهند آمد تا تو را در غسل من یارى نمایند و آن ها بهترین یار و یاور مى باشند.
حضرت علىّ علیه السلام سؤ ال نمود: یا رسول اللّه ! فدایت گردم ! آن نیروهائى که مرا در این امر کمک مى نمایند، چه کسانى هستند؟
پاسخ داد: جبرئیل ، میکائیل ، اسرافیل ، ملک الموت ، اسماعیلِ ماءمور بر آسمان دنیا، ایشان در غسل من ، تو را کمک خواهند نمود.
پس در این هنگام ، حضرت علىّ علیه السلام جهت تواضع در پیشگاه مقدّس الهى ، سر به سجده نهاد و عرضه داشت :
((الحمد للّه الّذى جعل لى اءعوانا و إ خوانا، هم امناء اللّه تعالى ))
یعنى ، شکر و سپاس خداوندى را که براى من در غسل پیامبرش یارانى مى فرستد که اءمینان عرش اویند.(70)
رثاء در رحلت رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه وآله وسلّم
اى دل بیا که موسم آه و فغان رسید
یعنى عزاى خاتم پیغمبران رسید
اسلام ، خوار و عزّت ایمان به باد رفت
از این مصیبتى که به اسلامیان رسید
عالَم به چشم مادر گیتى چو شام شد
چون روز رحلت پدر اُمّتان رسید
دودى ز آه مردم یثرب بلند شد
بر صورت منوّر کرّوبیان رسید
ز افلاکیان گذشته مگر گرد این ملال
بر دامن جلال خداى جهان رسید
واحسرتا که حضرت زهرا یتیم شد
از ماتم پدر به لبش نیمه جان رسید(71)
یا رحمةً للعالمین
دل ها براى تو غمین
بستى تو چشم از ما سوى
گوئى که نازل شد بلا
بقیّة اللّه ، آجرک اللّه
رفتى و امّت شد یتیم
زهراء ز ماتم دل دو نیم
بودى تو در رنج و الم
تا دین نگردد بیش و کم
بقیّة اللّه ، آجرک اللّه
حقِّ ممثَّلْ مرتضى
خانه نشین شد از جفا
ببین علىّ تنها شده
هم راز او زهرا شده
بقیّة اللّه ، آجرک اللّه
کرده سکوتى جانگداز
در آن زمانِ فتنه ساز
جز این علىّ راهى نداشت
جز فاطمه یارى نداشت
بقیّة اللّه ، آجرک اللّه
بشکسته سنگرِ علىّ
پهلوى همسر علىّ
صبرى نما یا مصطفى
بینى ، حسین و کربلا
بقیّة اللّه ، آجرک اللّه (72)
منبع:http://www.ghadeer.org/index.html